چه کسی «نان» مرا جا به جا کرد؟
چندی پیش بود که نمایشگاهی با عنوان چند روایت از یک انسان که با امواج ارس به دریا پیوست در گالری دنا برگزار شد و در اون ، به بررسی وجوهات شخصیتی و همینطور آثار صمد بهرنگی پرداخته شد. نمایشگاهی در خور تحسین که با همت آرش تنهایی ، به گردآوری آثاری پرداخته شده بود و استقبال بسیار خوبی هم از اون به عمل اومد. حالا در اینجا، بعد از نمایشگاه، میرسیم به متنی از سعید باباوند ، راجع به این نمایشگاه خطاب به آرش تنهایی با عنوان چه کسی «نان» مرا جا به جا کرد؟ و نیز نمایشی از آثار ارایه شده در این رویداد…
به بهانه نمایشگاه «چند روایت از یک انسان که با امواج ارس به دریا پیوست»
نامهی سرگشاده به آرش تنهایی درباره نق و نقد
رفیق جان!
این سرزمین –جاهای دیگر دنیا را خبر ندارم- پر است از «اولیاء و مربیان ناخوانده». یعنی کسانی که حس میکنند مالک نامها و نشانها و مکانها و زمانها هستند بیآنکه کسی بهشان این مالکیت را داده باشد و به همین دلیل خودشان را مستحق و مجاز میدانند که به دیگران درس بدهند و تربیتشان کنند بیآنکه کسی ازشان خواسته باشد. مثلا طرف چند روزی دربارهی یک آدمی مطالعه کرده -شما فرض کن اینجا صمد بهرنگی-، و البته معلوم هم نیست که چقدر درست فهمیده که بهرنگی اصلا کی بود و چه کرد و چرا این کارها را کرد و الخ؛ اما بعد از آن خودش را صاحب و مالک و ولیدم صمد بهرنگی میداند و اساسا هر اثری و هنری و سخنی که درباره بهرنگی گفته شود نامشروع و غیرمجاز و نامستند است مگر اینکه حضرت در آنجا حضور داشته باشد و از این روغن شکمی چرب کند. چرا؟ چون حضرت والا اصلا کسی نیست و چیزی نیست و اگر خودش را به خیک یک آدم مهم و معروفی نبندد روزش شب نمیشود و اصلا در بازیای نخواهد بود. البته راه را غلط نمیرود. وقتی یک ناشناس برای برای یک جماعت شناختهشده از هنرمندان جوان امروز –که تو و سایر رفقای حاضر در نمایشگاه باشید- سنگ پرت کند و در موضعی هم بایستد که به نظر برسد «جمعدار اموال» ماترک صمد بهرنگی است، حتما خیلی زود شناخته خواهد شد. دستکم اینکه مثل منی مینشیند و اینها را گل هم میکند برای تو که صاحب علهی آن نمایشگاهی.
گروهی دیگر هم هستند که خودشان را صاحب و مالک حوزههای استحفاظی فن و هنر میدانند. مثلا نقاشی و هنر ششدنگ به نامشان خورده و اگر کسی وارد حریمِ حرمشان بشود پردهدارهایشان به شمشیر میزنندش. یک «نظام کاستی هنری» در ذهن این جماعت تعریف شده که غیرقابل تغییر است. وقتی بیست سال قبل در هنرستان گرافیک میخواندم، این نظام کاستی را حس کردم. و تو هم حتما حس کرده بودی. نقاشیخواندهها معتقد بودند که ما طراحی و رنگشناسی و تکنیک و چه و چه بلد نیستیم. یعنی اصلا اشتباهی آمدهایم و در هنرستان درس میخوانیم. و همینطور ادامه داشته تا امروز. آغداشلو هم که باشی چون از گرافیک آمدهای سی سال طول میکشد که بشوی نقاش! یعنی نه گرافیک را هنر میدانند و نه وقتی کسی از عالم گرافیک آمد حق دارد وارد حیطهای هنر بشود مثلا نقاشی بکشد. مگر اینکه به وسیلهی آبای کلیسای هنر غسل تعمید داده شود.
این نظام کاستی بین بازیگران سینما و تئاتر هم هست. وقتی چند بازیگر سینما، تئاتر روی صحنه میبرند فریاد عده ای بلند میشود که چرا؟ و واقعا چرا؟! مگر ملک طلق شماست بازیگری؟ یا همین نظام کاستی بین ترانهسراها و شاعرها هم وجود دارد. رفیق ترانهسرایمان که کتاب شعرش را داد بیرون رفیق دیگرمان زنگ زده بود که چرا کتاب شعر دادی؟! و چرا؟!! چون کتاب شعرش خوب میفروخت و تئاتر آن جماعت سینمایی هم خوب میفروخت و نان یک عده داشت جا به جا میشد.
حالا تو آب در خوابگه مورچگان ریختهای که این چنین ریختهاند و به سر و سینه میزنند. هم دست روی کسی گذاشتهای که یک عده خودشان را مالکش میدانند یعنی صمد بهرنگی و هم یک طراح گرافیک بودهای که چند گرافیست و گرافیتیکار و تصویرگر را همراه کردهای و از طبقهی «نجس»ها وارد حیطهی «برهمنان» هنر شدهاید. و چه جرمی بالاتر از این؟
مهمترین تعریضی هم که به تو میشود ین است که؛ «چرا برای چهرههای شناخته شده نمایشگاه میگذارد؟» دوست دارم حضرات را ببینم و بپرسم که باید با چهرههای ملی و میهنی چه کرد؟ اگر هر قدمی که برای معرفی و یادآوری هنرمندان و فرهنگمداران و بزرگان این سرزمین کسی بردارد معنایش بشود فرصتطلبی و نان به نرخ روز خوردن و امثال اینها که دیگر نه از تاک نشان میماند و نه از تاکنشان. میشود همین چیزی که این سالها بوده. یا چهرههای مقبول طبع بودهاند که تلویزیون و رسانههای حکومتی برایشان هلهله کردهاند و جماعت مخالف دماغشان را گرفتهاند و یا چهرههای غیرمقبول بودهاند که فراموش شدهاند. در این وانفسای فراموشی کسی هم که بیاید و نامی را زنده کند سنگ میخورد.
تو در این نمایشگاه از چهرهی صمد بهرنگی اسطورهزدایی کردهای و این خودش جرم عمدهای است. شما از آن صمدی که ساواک کشته بود -و الزاما هم باید صمد صدایش میکردند تا معلوم شود تاواریش است- گذشتهاید و بهرنگیای ساختهاید که معلم است و پژوهشگر است و در جوانی غرق شده و این جنایتی هولناک است. اولین جملهی مجلهی آرش که ویژهنامهی درگذشت صمد بهرنگی بود را حتما یادت هست. بعد از آنکه خبر درگذشت صمد را نوشته جملهای از اسرارالتوحید نقل کرده. اسرارالتوحید چه کتابی است؟ کتابی دربارهی یک عارف که همهاش صفت و نعت و منقبت و جلالت جناب ابوسعید است. که اگر بخوانی قبول میکنی هیچ گردی به دامن آن عارف واصل نمیتوانست بنشیند. و چه جملهای از آن کتاب؟ «این قصه را الم باید که از قلم هیچ نیاید». تمام. حرف تمام شد. یعنی اصلا حرف را تعطیل کن! نقل را تعطیل کن! نقد را تعطیل کن! و فقط به سر و سینه بزن. حالا تو آمدهای برای همچو اسطورهای نمایشگاهی گذاشتهای که دیگر اسطوره نباشد و فقط یک انسان متفکر و کوشا باشد. هر چه سنگ بخوری، کمخوردهای.
یا نوشتهی آلاحمد در همان مجله را که خاطرت هست؟! از داستان برادر بزرگش شروع میکند که مرده بود اما کسی باور نمیکرد و قصه برایش ساختند و صمد را برادر کوچک میخواند و وصلش میکند به سیاوش و الخ. تو با یک تاریخ سرشاخ شدهای که هر مردهای را شهید میخواهد و میخواند و برایش مناقب میسازد و قبه و بارگاه میتراشد. خاصه که جوان باشد و اهل هنر باشد و با حکومت و زمانهاش سرشاخ باشد. آن شعر شهریار همیشه در ذهنم میچرخد که برای صبا سروده و این شاهبیتش؛
تا ابد خاطر ما خونی و رنگین از توست | تو هم آمیخته با خون سیاووش شدی
این یعنی ذهن اسطورهگرا و اسطورهپرداز و کسی که اسطوره را به زمین بیاورد… . آنها که تا الان چیز نوشتهاند برای این نمایشگاه نقد نکردهاند؛ نق زدهاند. همه را خواندم. هیچ حرف درخوری نیست. کاش چیزی مینوشتند که از بیخ و بن تو را میزد اما حرفی از جنس منطق و فهم و هنر درش پیدا میشد. بعد مینشستی و کلاهت را قاضی میکردی و قدم بعدی را کمنقصتر برمیداشتی.
تو هم خوب میکنی که سکوت میکنی. نقد قاعدهای دارد. ساخت و ساختار میخواهد. کسی که میآید یکسره کارهای یک نمایشگاه را از دم تیغ میگذراند که هدفش نقادی نیست. مرادش عقدهگشایی است که البته آن عقدهها به این فحشها تمام نمیشود.
اما آنچه در این سه نمایشگاهت دیدهام راهی به جلو است. نمایشگاه اول –فروغ- امتحان بود. امتحان نسبتا موفق از آب درآمد و فکر کنم کمی خودت را متعجب کرد و حول شدی و نمایشگاه تختی را گذاشتی. حالا ممکن است بگویی نه اینطور نبوده. اما تختی ذوقزده بود. میخواستی کاری بکنی که هیچکسی نتواند. اما زیر بارش ماندی. نمایشگاه صمد بهرنگی اما آن دو تجربهی قبلی را دارد و خیلی جاافتادهتر شده.
تعدادی هنرمند از صفوف و صنوف مختلف تجسمی گردآوردهای. همینش کلی جای شکر دارد. نمایشگاه تکصدایی نیست. نقاش و تصویرگر و گرافیتیکار و گرافیست را کنار هم چیدهای. در پرداخت موضوع و آثار هم این چندصدایی شنیده میشود. از شواتیر که شهید غواصی را تصویر کرده تا آن نقاشی که ارس را کشیده. از جنوب تا شمال. یا کار فرشاد آلخمیس که انسانهای سر و ته را کشیده و در همتنیدگی مفاهیم فرهنگی یا از آن بالاتر سرشت انسان و تاریخ را اشاره میکند. که تضادها در کنار هم انسان و زمان را میسازند و چه عمیق در پس صورتی ساده با دیالکتیک چپ یک پدیدهی چپگرا را بازخوانی کرده. البته جای کسان دیگری خالی است. دستکم در آن بخش کارهای چاپی جایشان خالی است. کسانی که کتاب تصویر کردهاند و پوستر کشیدهاند در این سالها با موضوع صمد بهرنگی یا داستانهایش. شاید هم من ملاک انتخاب آثار چاپی را نفهمیدم.
حرف را جمع کنم؛ راهی که میروی سنگلاخ زیاد دارد. اما تو از سر ارادتی که به فرهنگ و فرهنگمداران داری نمایشگاههایی ترتیب میدهی که منم بهشان انتقاد دارم و کمیاش را گفتم. اما «سرّ محبت» را هم میبینم. و آنها که بیهنر افتادهاند نظر به عیب میکنند و السلام. سعید باباوند.