حوای بهشتی؛ زن زمینی
حوای بهشتی؛ زن زمینی
سپهر بختیار، نمایشگاه عدن(زن و شاخ)
سپهر بختیار هنرمندی که چند سالیست با خلق مجسمههای خود به بیان ناگفتنیهایی می پردازد، همچون نمایشگاههای پیشین با دغدغهای که در مورد انسان بخصوص زن و شاخ دارد،نمایشگاه اخیر خود را نیز با نام “عدن”، در گالری شیرین از تاریخ 29 آذر تا 11 دی ماه 1398 برپا نمود.
شاخ که نمودی از قدرت؛ به نظر می رسد، این بار با آمدن نام “عدن” قدرتش را چندین بار فراتر و مأورایی میسازد.
بختیار، استیتمنت خود را تنها در یک جمله خلاصه میکند: معنای عدن در فرهنگ لغت دهخدا، «موضع آدم و مقر حوا قبل از سقوط».
اما در این نمایشگاه، او “آدم” را کنار میگذارد و سردیسهای زنانش را به نشانه “حوا”، در زمانی مینشاند که هنوز سقوطی رخ نداده است و سپس با بیان داستان، او را به دنیایی دیگر رهنمون میسازد.
بی آنکه تعریفی برای واژۀ “سقوط” استیتمنت خود ارائه دهد، مخاطب را بین دو گانگی سقوط یا دگردیسی قرار می دهد.
سپهر بختیار در چیدمان مجسمههایش ترتیب خاصی را ارائه نمیکند و اصرار دارد که مخاطبانش را برای یافتن داستانی اگرچه آشنا، در گالری بچرخاند تا شاید بدین وسیله آنها را وادارد سرگشتگی حوا را برای تصمیم گیری و تبدیل او به زنی زمینی تجربه نمایند.
مجسمههای او از جنس رزین که دستاورد دنیای معاصر برای ساخت مجسمه است، سفید رنگ به نشانه پاکی در فضای نمایشگاه خودنمایی میکنند و گاه با طلایی شدن بخشهایی نیز، درخشش و تابندگی بیشتری را به آثار میبخشند.
در این میان رنگ آبی برای فضاهای زمینه آثار و گاه خارجی زمینه نیز به نمایش سفیدی رزین و تکمیل داستان هنرمند کمک مینماید.
آثار او با ابهت فراوان در کادرها و قابهایی که برای آنها ساخته شده است، کمی بالاتر از دید مخاطب، او را غرق شکوه خود می کنند. قابهایی که شباهتهای مختلفی را در خود نشان میدهند؛ گاه قایقی را میمانند که حوا را از دنیایی به دنیای دیگر رهنمون میسازند.
گاه طاقیهایی که کمان آسمان را در خود جای می دهند و محرابهایی که درگاه بهشت را هویدا میسازند.
گاه در سادهترین حالت نیز نمودی از طاقچههای خانههای قدیمی که اشیاء گرانقیمت را در خود جای می دهند.
به این ترتیب سپهر بختیار لایههای بسیاری را در آثار خود پنهان میکند تا از هر سمت که به آنها بنگری جز قدرت، شکوه و عظمت همراه با تقدس زنانی که با نام حوا، در باغ عدن زندگی میکردند، دیده نشود.
هنرمند اگرچه در سمتی از نمایشگاه دیوار را پوشیده از برگ درختان سبز میگذارد اما حوایانش را از دنیای اطرافشان جدا میکند، آنها را در قابها به دیواره متصل میکند و با نورپردازی خاصی که به آنها می دهد مخاطب را هدایت میکند که تنها درون این قابها، بدون هیچ ارتباطی با خارج، به کنکاش بپردازد.
هنرمند تنها در اثر اول خود که ورودی نمایشگاه را آغاز میکند؛ مجسمهاش را با همان قاب بزرگ، در میان فضای سبز مینشاند.
فضایی که طبیعتی انبوه را القا می کند و با عنوانی که هنرمند برای نمایشگاه خود انتخاب نموده است، همخوانی مییابد.
اگرچه با حذف نام “عدن” هم هنوز با انبوه برگها که سطح بزرگ دیوار را پوشاندهاند، باغ بهشت را در ذهن مخاطب شبیهسازی می کند. مجسمهاش زنی است که قرار است در تمام نمایشگاه همراه مخاطب بچرخد و داستانی را بیان کند.
حوایی که به داستان پرنده از دوردستها گوش فرا می دهد و به آگاهی غریبی دستی مییابد و پرندهای طلایی؛ که قرار است آرزوها و داستانهای او را نیز برای دیگرانی از نوع او بشارت برد.
زنی سفیدرنگ و صیقلی در قالبی امروزی از حوایی که تغییر شکل یافته اما هنوز هم کامل نشده است. او پایی برای رفتن ندارد، برای همین درگیر قابی است که اطرافش را می گیرد.
تنها ارتباط او با بیرون همان پرنده است که بر دستش آرام گرفته است. و شاید زنی که گویا قرار است با داستان پرنده گذشتهای را به یاد آورد.
گذشته پیشینش را، مادرش را، حوایش را، و باغی که در آن روزی به خوشی یا ناخوشی زندگی میکرد. روزی را که نباید بالغ میشد و شد. روزی را که نباید به اندیشه دست پیدا می کرد که کرد. روزی را که قرار بود با آدمی از جنس خود، شبیه خود ولی نه از خود، به سر کند اما تنها بود و تنها ماند.
این زن در پی بازپس گیری قدرتی است که زمانهای دور از دست داد پس با همان شاخها اما بسیار جوان و تازه روییده بر سرش دیده می شود.
این زن بالاتنهای کشیده دارد اگرچه پاهایش ساخته نشدهاند اما زیبایی و ظرافتش از همین نیم تنهی بلندش نمودار است و بر یکی از دستانش پرندۀ سفید رنگ را مقابل صورت خود قرار داده، گویا در حال گوش دادن به آوایی است که برای مخاطب شنیده نمیشود اما با تمام وجود احساس می گردد.
احساس غم و رضایت بر صورت دارد و آرام از رفتن بازمانده است. هنرمند با نورپردازی خاصی که برای مجسمهها انجام می دهد، بخشی از روایت کارش را به سایهها میسپارد به این دلیل است که سایۀ پرنده و دست، بر روی قلب فیگور مجسمه، میتواند نشانی باشد برای تأثیرگذاری سخنان پرنده به قلب او : «هر سخن کز دل برآید لاجرم بر دل نشیند» (تصویر 1)
در جایی حوا روی برمی گرداند با شاخهای کوچکتر روییده بر سر و شاخهایی که بر یکی از شانههایش قرار گرفته است. شاخهای سر اگرچه کوچک اما قدرتمند جلوه میکنند و بر صورت آرام چرخیده به یک سمت، همچون قدرتی پایدار، سایه افکندهاند.
اما تکه شاخهای قرار گرفته بر شانه از نوعی دیگر در هم تنیده دیده میشود، حتی سایهاشان تنها کمی زیر خودشان را تیره میکند.
پس قدرت شاخهای سر را ندارند و با وجود حجمی که دارند بیشتر القا کننده پرهایی هستند که بر شانه روییدهاند، گویا پرندة ابتدای داستان، اکنون بالهایش را به حوا بخشیده است، زنی که می تواند رویاهایش را محقق کند. میتواند فراتر از همه به پرواز درآید.
هرچند این بالها نیز همچون شاخها هنوز در مراحل ابتدایی رشد خودهستند اما از همان رنگ شاخها، طلایی و قدرتمند و پرتلألو جلوه میکنند. سایۀ این مجسمه بر زمینه سفید پشت او، همچون قلبی به نظر میرسد که در سینه میتپد. (تصویر 2)
در مجسمه دیگر، سردیس روی از همه برمی گیرد و به سمتی از دیوارهی قاب، آنقدر میچرخد که نگاهش به نگاه هیچ کس برخورد نخواهد کرد و به هیچ کجا، خیره میشود.
شاخهایی بلند و پر حجم، با شاخههایی محکم به رنگ طلایی بر سر روییدهاند. بر دور گردنش، گردنآویزی از شاخ میآویزد که بر روی سینهاش فرمی قلب مانند را بوجود می آورد.
گردنآویز از جنس خود پرتره است با همان رنگ سفید که با شاخهای سر متفاوت است، شاید به همین دلیل از سر به دور گردن تنزل کرده است. این گردنآویز او را چنان دربرگفته و به گونهای برجای مانده که برای خلاصی از آنها تنها باید بریده شوند.
سایهای که با نورپردازی خاص بر زمینه سفید پشت سردیس ایجاد شده، زن را در خود حذف کرده و تنها سایۀ قلب مانندی که درون دل میتپد را، با خارهایی که از آن انشعاب یافته، نشان می دهد. (تصویر 3)
مجسمه دیگر درون قاب خود، با اینکه دو نفر را نشان میدهد اما شباهت این دو، نشان از یک نفر دارد. دو نفری که در هم، درون یک بدن ادغام شدهاند. دو زن که از هم صورت برگرفتهاند. دو دست سرها را نگاه داشتهاند و دو دست دیگر شاخها را، گویا در پی جدا کردن شاخها از سر تلاش می کنند.
خون از بینی یکی از سرها بر روی ظرفی که زیرشان قرار دارد چکیده است. پس جدالی در بین است. جدال خود با خویشتن. دو بودن در اینجا یک بودن است. نبردیست برای پذیرفتن زیستن، هستیای در بهشت و زیستی بر زمین. نگاهداشتن بهشت و زمین. نگاه داشتن اندیشه و قدرت. حوا بودن یا زن بودن. برای همین است که قطرهای خون چکیده است. نشانی از تبدیل شدن در جریان است.
هنرمند در اینجا با ساختن دو سر و چهاردست این سردرگمی و این جدال و این حرکت را با زیرکی تمام به مخاطب نشان داده است.
شاخها قدرتمندی قبل را از دست دادهاند و شاخکهای آنها به حداقل رسیده است. پس قدرت درحال از بین رفتن، پیش میرود. و شاید اینجاست که پرنده جان می بازد. (تصویر 4)
پس حوا در حال تبدیل شدن به زن، در کادری دیگر با چشمانی بسته دیده می شود، از شاخهای طلایی قدرتمند خبری نیست. زن، پایین را مینگرد گویا میتواند از پشت پارچهای که بر چشمانش بسته است پرندهای از جنس نقره اما به رنگ طلایی را که بر صفحهای دایره شکل طاقباز مرده است بنگرد.
او از نگاه کردن میگریزد. و در این میان دستانی هم که زمانی می توانستند پارچه را بگشایند ازدست داده است. او آنقدر به دیوار پوشیده از برگ نزدیک است که تنها با کمی سرچرخاندن میتواند بهشتش را ببیند. اما نمینگرد. او نگاه از هر سمت برگرفته و تنها سر به پایین انداخته است.
با اینکه سفیدی حوا را در خود دارد اما اکنون با مرگ آشنا شده است اگرچه که آن را نبیند. دیگر از آن قاب باشکوه طاقی مانند سفید رنگ زمینهاش، که او را در میان خود گرفته و دیدش را سد کرده بود تا تنها روبرو را ببیند هم، خبری نیست.
اکنون تنها زمینهای تخت با رنگی تیره و سیاه از آن طاق باقیست. تنها جایگاهی برای آویخته شدن. (تصویر 5)
سردیس دیگر از درون بشقابی سفید؛ به رنگ خودِ زن بیرون خزیده است. بشقابی که بر آن نقش و نگارهایی از گیاهان به چشم می خورد. گیاهانی که دیگر از طبیعت خود دور شدهاند و دو پرنده را بر خود جای دادهاند که جایشان خالی شده است. پرندهها دو طرف صورت قرار گرفتهاند و از پرتره روی برگرداندهاند.
پرتره به سمت زمین خیره شده و به نظر می رسد صدای پرندگان رفته را نمیشنود. از شاخهای او اثری نیست و اکنون حجابی بر سر دارد.
پس باید به نوعی آگاهی دست یافته باشد، باید بداند که اکنون از بهشت اخراج شده است. قاب آبی رنگی که این سردیس بر بالای آن قرار گرفته است بیشتر تداعی کننده سنگی است که بر گورها گذاشته می شود. بی هیچ نام و نشانی.
بدین ترتیب اخراج از بهشت نوعی مردن و به شکلی دیگر درآمدن را هویدا می سازد.
با این حجاب سختی که بر سر بسته است، حتی دیگر جای روییدن شاخها هم دیده نخواهد شد. زن تنها سربه زیر پایین را می نگرد. او حتی بدنش را نیز در این دگردیسی از دست داده است و از آن سایههای باشکوه قلب مانند هم خبری نیست.
زندگی او اکنون، در صفحه دایرهای شکلی خلاصه می شود که جای پرنده همراهش در آن خالی شده است. (تصویر 6)
در نهایت آنچه از حوا و بازماندگان او برمیآید باغی است که سطح دیواری وسیع را پوشانده است اما رو به خشکی میرود و در جای جای برگهای سبز آن شاخهها و برگهای خشک شدهای نیز نمایان شدهاند.
جای خالی پنجره مانندی در میان آن دیده میشود که با دیوار، بسته شده و به هیچ کجا راه نمییابد.
این جای خالی نیز بر دو دیواری دیگر جداگانه در دو سمت گالری، روبروی هم، با همان سرسبزی باغ اولیه نشان داده میشود تا شاید ادامه دهنده مسیری باشد که هنوز در جریان است اما همچون گوری به نظر میرسد که سالهاست بر جایی آرام گرفته و گیاهان بسیاری بر آن رشد کردهاند. دریچههایی که شاید به بهشت راه دارند اما هنوز آنقدر پنهان ماندهاند که دیده نشوند. (تصویر 7 و 8)
در این میانه بر قابی تخت دو سردیس از مرد و زنی سرد و گرم چشیده روزگار دیده می شود این دو بر هیچ بدنی سوار نیستند و درست از ناحیه گردن قطع شدهاند.
این تنها جاییست که از “آدمِ” باغ عدن، در نمایشگاه اثری دیده می شود. حوا در تمام مسیر تبدیل شدنش به زن، تنها با هر چه بر او می گذشت روبرو شده است.
اما در اینجا اتفاق غریبی روی می دهد. مرد در جایگاهی بالاتر به زن برمی گردد و او را می نگرد اما زن نگاهش را به مخاطب بیرون از خود و به سمت دیوار سرسبز می دوزد. مرد پرهایی بر گردنش روییده و زن گلهایی بر دور گردنش پیچیده.
گویا قدرت اکنون به این مرد منتقل شده است و آنچه از گذشتۀ زن باقیست همان، طبیعتیست که بر گردنش به زیبایی او میافزاید.
خون از بینی زن بر روی گلها چکیده و بخش کوچکی از گلهای سفید رنگ را قرمز کرده است و چون خطی، گویا به بیرون جاری شده است.کادر این مجموعه، همان کادر سردیس زن آخر است.
آبی رنگ و تخت و چسبیده بر دیوار؛ همچون جای خالی پنجره فضای سبز دیوار و همچون گوری که سالهاست گیاهان بر آن رشد کردهاند. (تصویر 9)
بدین ترتیب هنرمند در نمایشگاه خود، توجه مخاطب را به نوعی “نیستی” برای بوجود آوردن “هستی” جدید جلب میکند. او همچنین میخواهد با بیان داستانی آشنا و شنیدنی، جایگاه زن امروز و حوای دیروز را یادآوری کند.
گویا او میداند که حوا به تنهایی مصائب سختی را بدون حضور آدم طی نموده است که داستانش را بی وجود آدم بیان میکند.
اگرچه در نهایت مرد را در کنار زن قرار میدهد اما این هنگامیست که قدرت زن به گونهای دیگر ظاهر شده است. قدرت “حوا” اما، بسیار والاتر پیش می رود. حوای هنرمند هیچگاه به مخاطب نمی نگرد. قدرت او درون خودش جریان دارد.
بختیار درتمامی آثارش، بستهای فلزی سردیسهایش را که سبب نگه داشتن مجسمهها به قابشان می شود، با قدرت و با رنگی دیگر از زمینه و از مجسمه نشان می دهد تا به نیروی اتکایش به آنچه وجودش را تثبیت میکند اشارهای داشته باشد.
در نهایت سپهر بختیار، درنمایشگاه عدن به زمانی اشاره می کند که حوا از قدرت فراوانی برخوردار بوده است اما این قدرت تنها در محدودهای که برای او مشخص شده بود، خود را نشان می دهد.
اگرچه حوای او از یک سر و بالاتنهای ناقص تشکیل شده است، اما این حوا نیازی به بدن ندارد، او قدرتش را درون سرش جای داده است.
پس هنرمند تنها هنگامی حوایش را از محدوده خارج می کند و به او افق بازی را نشان می دهد که قدرتش را از او می گیرد.
ارتباطش را با پرندهاش و مرگ را نشانش می دهد. و این آن چیزیست که در تمامی کتابهای آسمانی به آن اشاره شده است. بهشت جای حوا هست و زمین جای زن.
سیما افتخاری راد
دی ماه 1398